
حماسه ۵مهرماه ۶۰ از زبان خانم آذر منافی
ما چون ته ماشین بودیم با هم قرار گذاشتیم تا در اتوبوس باز شد با هم بپریم بیرون. دیگر در اتوبوس چند نفر بیشتر نبودند که در ماشین باز شد پاسدار به سمت من آمد. این میتوانست شروع یک داستان برای من و عصمت باشد. من و عصمت دست همدیگر را گرفتیم دوتایی پریدیم پایین. وحشت کرده بودیم که اینجا کجاست هوا تاریک تاریک بود و صدای سگ می آمد. خوشبختانه زمین خاک بود در یک زمین ناهموار نبود و سرعت کمی پایین بود به هرحال دست همدیگر را گرفتیم.
کمی بعد از دور چراغ ماشینی را دیدیم حدس زدیم اتوبوسهایی باشند که نفرات را تخلیه کردند ترسیدیم بلایی سرمان بیاید. به همین دلیل رفتیم داخل یک چاله تا ماشین رد شود. عصمت چون چادری بود چادر مشکی او را روی خودمان کشیدیم و ماشینها عبور کردند و رفتند. دوباره پا شدیم راه افتادیم. مسافتی را طی کردیم و خیابانی را شناختم که منزل یکی از اقوام ما بود. نزدیکیهای صبح بود. میترسیدم در را بزنم.
به هرحال دل به دریا زدیم و در زدیم، در باز شد احساس آرامشی کردیم. به داخل رفتیم. عصمت به حمام رفت و چند ساعتی آنجا ماندیم. وقتی به خانه برگشتیم نزدیک ناهار بود. که به خانه برگشتیم مادرم نصف جان شده بود. اول گریه کرد و بعد برایم توضیح داد که جلوی در و همسایه چطور سعی کرده بود طوری جلوه دهد که من خانه هستم.
در جنوب شهر این چیزها خیلی معنی و مفهوم خوبی نداشت. بهرحال کمی محدود شدم. در ۳۰ خرداد هم که مطلقا نمیتوانستم از خانه خارج شوم.
داستان شهلا لطیفی دختری از نسل آفتاب
شهلا لطیفی که در سال ۱۳۶۰ در ۸ آذر با عصمت نظری اعدام شدند.
شهلا از یک خانواد مذهبی در جنوب شهر تهران بود که کوچه کناری ما زندگی می کردند. این خانواده فقط دو دختر داشت که شهلا دختر کوچک بود. او بسیار دوست داشتنی و محبوب پدر و مادرش بود. بسیار با هوش و دختر درس خوانی بود پدرش برای او نقشههایی کشیده بود. اهل ساوه بودند.
مادرش بعدها که از زندان آزاد شدم و به دیدنم آمدم با لهجه بسیار زیبای و دوست داشتنیاش گریه میکرد و میگفت تو را مثل شهلا میببینم و مرا بغل میکرد و میبوسید. صبحها برای دیدنم به خانه میآمد. تمام مدت دستم را میگرفت و حرف میزد. به تنها کسی که گفتم به اشرف میروم، او بود. سالهاست که او را ندیدم ولی صدای گرم او را هنوز در گوشهایم دارم که به بانو سلام ما را برسان!
شهلا در ۳۰ خرداد دستگیر شده بود. با محمل دانش آموزی، دو سه روزی در اوین بود. بعد آزاد شد. کسی باورش نمیشد. بسیار زرنگ و با فکر بود.
نزدیک باز شدن مدارس بود میخواستم به مدرسه بروم. سال آخر بود. میخواستم دیپلمم را بگیرم. داشتن دیپلم در آن زمان خیلی برایم مهم بود. بعد راه به دانشگاه و یک شغل خوب برایم باز میشد!
تظاهرات ۵مهر۶۰ یک روز سرنوشت ساز!
یکشنبه ۵ مهر سال ۱۳۶۰ یک راهپیمایی بزرگ از طرف سازمان اعلام شده بود. اطلاعیهای که سازمان داده بود دست بدست با نفرات در سرویس مدرسه خواندیم. بقدری ترسیده بودیم نمیدانستم چی در آن نوشته شده. بعد با هم قرار گذاشتیم که روز یکشنبه من همراه با عصمت بروم. بقیه هم با هم به سمت خیابان ولیعصر چهارراه طالقانی برویم.
داستان آخرین وداع با خانواده
آن شب آخرین شبی بود که خانوادگی دور هم جمع شده بودیم. خودم هم اطلاع نداشتم که فردا برای همیشه مسیر زندگیم رقم خواهد خورد. شام عدس پلو داشتیم و تلویزیون روشن بود. من در فکر فردا بودم چه خواهد شد و داستان مبارزه ما را به کجا خواهد کشاند. صبح لباس مدرسه را پوشیدم.
برای اولین بار چادر مشکی که در خانه داشتیم را سرم کردم و از خانه بیرون رفتم. هوا کمی خنک بود. کوچهها را یکی بعد از دیگری طی کردم. به کوچه عصمت رسیدم. اسم کوچه آنها را بیاد برادرش مجید نظری نمینی که در سال ۵۷ به شهادت رسیده بود، به اسم او گذاشته بودند. مادرش دو فرزند پسر و سه دختر داشت که مجید را من ندیده بودم.
ولی مادرش که به زبان ترکی غلیظ صحبت میکرد و گریه میکرد از خصوصیات و هنرهای پسرش حرف میزد. ساعت ۷ صبح بود که در خانه عصمت را زدم. پدرش مثل همیشه خندان در را برویم باز کرد. گفتم که منتظر عصمت هستم و قرار است که با هم به تظاهرات برویم عصمت آماده شد.
در این فاصله پدرش گفت عصمت را به تو سپردم مواظب او باش! پدرش هوادار سازمان بود. علاقه زیاد به سازمان داشت. به همین دلیل مانع از شرکت عصمت در تظاهرات نشد.
اولین شعار مرگ بر خمینی
با اتوبوس به سمت خیابان ولیعصر رفتیم که آن زمان اسمش مصدق بود. هنوز تظاهرات شروع نشده بود. بقیه بچهها را هم دیدیم. با هم یکی شدیم. چهار نفر شدیم و شروع کردیم به قدم زدن در خیابان. تا اینکه ساعت ۹ صبح بود که صدای شلیک گلوله آمد و ما سریع رفتیم.
در چهارراه طالقانی مرد جوانی را دیدم که کوکتل انداخت و شعار مرگ بر خمینی سر داد. من کمی ترسیده بود. این شعار طنین خیلی زیادی داشت. تمام مغازههایی که در خیابان بودند کرکره ها را تا نصفه پایین کشیده بودند. مردم به داخل مغازه رفتند.
حالا این صدای بچه های مجاهد بود که فریاد میزدند: شاه سلطان خمینی! مرگت فرا رسیده. صدای شلیک گلوله نزدیک و نزدیکتر میشد. ما به سمت کوچههای اطراف رفتیم. اتوبوسهای خالی که مجاهدین آتش زده بودند به علت شیبی که زمین داشت به سمت پایین میآمدند و به درخت بر میخوردند و میایستادند. کمی در آن کوچه ماندیم تا شرایط کمی آرام شود… ادامه دارد